مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز خانم مربي زبان مليكا تو مهد به بابايي گفت كه اسم مليكا رو براي كلاس زبان بنويسه گفت كه بچه با استعداديه و حيفه راستش اولش مردد بودم دلم نميخواست دخمليمون به اين زودي درگير اين چيزها بشه و دوست داشتم تا مدرسه نرفته شاد شاد باشه و بچگيش رو بكنه از طرفي دلم هم نميخواد خداي نكرده كاري كنم كه بعد پشيمون بشم آخه من خودم هميشه با زبان مشكل دارم و اصلا ترس اصليم از اينكه تو آزمون دكترا شركت نمي كنم همين زبانشه ميگم نكنه فردا مليكا هم مشكل منو پيدا كنه بالاخره به اميد خدا تصميم گرفتيم اسمش رو بنويسيم و اميدوارم كار درستي كرده باشيم ...
30 خرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اول از همه روز پدر رو به همه باباهاي خوب سرزمينم به خصوص باباي عزيز خودم باباي همسرم و باباي مليكا تبريك ميگم و از خداي مهربون براي همه باباها سلامتي و تندرستي ميخوام پنج شنبه من و مليكا و بابايي رفتيم سرزمين عجايب و كلي بازي كرديم از قطار سواري گرفته تا چرخ و فلك و هواپيما و هربازي كه تو سن مليكا امكان پذير بود بعد رفتيم و براي مليكا از اين پشمكهاي چوبي كه عاشقشه خريديم و سيب زميني و از اين بادكنكهايي كه ميره ميچسبه به سقف آخر شب هم خسته و كوفته اما خوشحال برگشتيم خونه مليكا كه از شدت خستگي فوري خوابش برد منم اول از خداي مهربون تشكر كردم كه بهمون لطف كرد و اين اجازه و فرصت رو داد كه بتونيم دختركمون...
28 خرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش عزيزكم تازگيها روزي چند بار ازم مي پرسي مامان من دخترم يا پسر؟ و من ميگم دخملي دخمل ناز خودم گاهي وقتها كه باهات شوخي ميكنم ميگم فكر كنم پسري اما تو ناراحت ميشي و ميگي ماماني شوخي نكن و دوباره سوالت رو مي پرسي نميدونم چرا برات اين موضوع جالب شده حتما اقتضاي سنته ديگه عزيزم بعد ميگي دست آرمين(از همكلاسي هاي مهدكودكت) مو داره اما دست من نداره چون من دخترم اون پسر برام جالبه انگار داري خودتو بهتر مي شناسي گاهي وقتها هم كه ميخوام بهت شكر كردن رو ياد بدم سرم رو بالا مي گيرم و ميگم خدايا شكرت اين فرشته كوچولو رو به من دادي تو اين كارم رو دوست داري و گاهي بهم ميگي ماماني از خدا جون تشكر كن كه منو بهت داده مامانم ...
24 خرداد 1390

پارك

به نام خداي هستي بخش ديروز بعدازظهر بابايي جايي كار داشت و رفت من و مليكا جون هم تو خونه كلي دلمون گرفته بود هي فكر كرديم چيكار كنيم چيكار نكنيم يه دفعه تصميم گرفتيم بريم پارك خلاصه جاي همه ني ني هاي گل خالي كلي مليكا تاب و سرسره سواري كرد يكي از دوستهاي مهدكودكش رو هم تو پارك ديد و كلي خوشحال شد بعدشم سوار چرخ و فلك شد آخرشم يه بستني 4 رنگ خوشگل و خوشمزه خريديم و اومديم خونه نيم ساعت بعد هم بابايي اومد خلاصه كلي بهمون خوش گذشت مليكا بابت اينكه يه عالم بازي كرد و منم از اينكه فرصتي پيش اومد تا دخترم خوشحال باشه ...
23 خرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش عزيزكم اين عكس توئه تو اولين روزهايي كه قدم به اين دنيا گذاشتي  شايد داشتي خواب فرشته ها رو ميديدي مگه نه ماماني؟  ...
17 خرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اين چند روز پدرجون و مادرجون و خاله سيما و خاله ستاره پيشمون بودند به مليكا حسابي خوش گذشت يه شب كه خونه دايي بوديم باباباش و پدرجون رفت پارك روزهاي ديگه هم كه يا خريد و گردش برديمش يا تو خونه كسي رو پيدا ميكرد كه باهاش بازي كنه دايي هم كه بعد خريدن عروسكهاي خروس و مرغ اين دفعه با دوتا تخم مرغ شانسي اومد سراغ مليكا و كلي ذوق زده اش كرد اما امروز ديگه مهمونامون برميگردن البته خدارو شكر خاله چند روزي ميمونه و اينجوري مليكا كمتر تنهايي رو حس ميكنه چه ميشه كرد ما كه از خونواده هامون دوريم هم براي خودمون سخته و هم واسه اين بچه طفل معصوم اما زندگي همينه ديگه  خداروشكر كه سايه مهربون پدر مادرهامون رو سرمون هست...
16 خرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش من روزاي يكشنبه دوركارم صبح ميذارم مليكا تاهر ساعتي دلش بخواد بخوابه و هرموقع بيدار شد باهم قدم زنون ميريم مهد سر راه باهم سوپرماركت هم ميريم و مليكاهر چيزي دلش ميخواد انتخاب ميكنه پنج شنبه ها هم كه تعطيلم يه وقتي ميذارم حالا كه هواگرمه ببرمش پارك خيلي دلم ميخواد بهش خوش بگذره ما بچگيهامون خونه ها حياط دار بودن با دخترهاي همسايه مي نشستيم تو حياط و كلي بازي ميكرديم اما الان تو اين آپارتمانها امكان اين چيزها نيست دختركم من و بابايي واقعا دوست داريم تو از بچگيت لذت ببري و هركاري از دستمون برمياد برات انجام ميديم تا اين سالهاي طلايي زندگيت برات پر از خاطرات خوب بشه ...
9 خرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ماماني يه رژ لب صورتي داره كه خيلي رنگش قشنگه مليكاي ناز ما به هر ترفندي خواست اون رو از ماماني بگيره و بزنه به لبش موفق نشد خب رنگش هم خيلي وسوسه انگيز بود ديگه خلاصه احتمالا دختر ما نشست فكر كرد و فكر كرد يه روز كه ماماني به لبش اين رژ رو زده بود اومد خودشو حسابي لوس كرد و نشست بغل مامان و بعد در يك لحظه مناسب لب ماماني رو بوسيد حالا رژ لب عينا نشست رو لب خودش دختر ناقلاي ما از بغل مامان پريد بيرون و رفت جلوي آينه و كلي از كلك خودش كيف كرد ...
3 خرداد 1390